اسماء جوناسماء جون، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست

محرم 91

سلام نفس مامان الهی دور چشات بگردم که اینقدر دوست دارم ... 2 روزه محرم اومده و من هنوز وقت نکرده بودم برات بنویسم برو تو ادامه مطلب عسلم ====>> اسمای گلم امسال با اون سالی که تو شکم مامان بودی میشه سومین محرمی که خدا عزیزی مثل تو رو به مامان بابا  هدیه داده ماهر سال محرم میریم خونه دای مهدیه مامان و بابا ، از اول محرم تا شام غریبان سالی که تو شکم مامان بودی همش دعا می کردم که سالم بدنیا بیای ،؛ همش می ترسیدم و به امام حسین می گفتم یعنی میشه سال دیگه با نی نیم بیام برای عزاداریت آقا جون ؟؟؟ خلاصه جونم برات بگه اسمای گل من به سلامتی به دنیا اومده و سال بعدش با نی نی جونم رفتم برای عزاداری سیدالشهدا.... قربون امام حسین...
28 آبان 1391

محرم آمد

عشق یعنی آتش افروخته / عشق یعنی خیمه های سوخته عشق یعنی حاجی بیت الحرام / دل بریدن ها وحج ناتمام عشق یعنی غربت نور دوعین / عشق یعنی گریه برقبر حسین عشق را گویم فقط در یک کلام / یا ابالفضل و حسین و والسلام . ...
28 آبان 1391

بالاخره اومدم

سلام مامان جون من و ببخش تو این چند وقت نتونستم بیام و برات خاطره های شیرینت و بنویسم آخه لب تاب کامل ویروسی شده بودو به اینترنت وصل نمیشد دردونکم  چند وقت پیش اومدم سر کامپیوتری که خیلی وقت بود تحویلش نمیگرفتم با کلی ور رفتن اینترنتش و درست کردم و با کلی ذوق و شوق اومدم کلی برا مطلب نوشتم ، اما ارسال نشد و کلی غصه خوردم میخواستم کامپوتر و خورد کنم انگار این پست طلسم شده فندقم ، آخه از دیشب با لپ تاب دارم برات مطلب میزارم(بابایی برد درستش کرد) ولی عین دو دفعش پرید و مامانیت کم و اورد و گذاشت واسه امروز الان دارم برات باز مطلب میزارم به امید خدا اندفعه بشه نفسم برو ادامه مطلب عزیزم =====>> اونشب مامانی خیلی غصه دا...
23 آبان 1391

پستونک

گلکم جونم برات بگه خیلی ها می خواستن شما پستونکی شید ولی من هیچوقت اجازه ندادم آخه خیلی با پستونک مخالف بودم و همیشه می گفتم درسته سخته اما تحمل میکنم ولی به بچم پستونک نمیدم تا اینکه ............ تا اینکه از شمال برگشتیم واقعا از دستت کلافه شده بودم آخه همش بغلم بودی و بغل کسه دیگه ای نمیرفتی مخصوصا تو راه برگشت که از بغلم جوم نخوردی واقعا کم اورده بودم وقتی رسیدیم خونه به بابایی گفتم ٢ دقیقه نگرت داره تا من به کارام برسم و بیام تا بخوابونمت ولی چشت روز بد نبینه چنان جیغای بنفشی میزدید که هر کی ندونه انگار کلی کتکت زده بودیم همونجا بود که بی خیال تمام مخالفتام شدم و به بابایی گفتم پستونک و بهش بده تا آروم شه شما تا قبل از اونش...
23 آبان 1391

انتظار با تمام سختیش شیرین بود

مامانی عید سال ٩٠ دیگه انتظار ما داشت به آخر میرسید شب و روز همه به این فکر می کردن که کی میای به این دنیا ؛ دختری یا پسر ؛ اسمت چیه؟ همه فقط برای اومدنت روز شماری می کردن مخصوصا من و بابا سعید دردونه قشنگ من ماه های آخر انقدر تکئون می خوردی که نگو  با این که حست میکردم ولی دلم اندازه دنیا برات تنگ شده بود... اکثر اوقات تکون می خوردی ، با اون پاهای کوچولوت لگد میزدی ، اون دستای ناز کوچولوت و تکون میدادی ، یا خودت و جا به جا می کردی و می چرخیدی از همون اول شیطون بودی هر وقت بابا سعید می خواست تکون خوردنت و ببینه دیگه تکون نمی خوردی برا همین هر وقت تکون می خوردی من، بابایی و صدا نمیکردم |، بهش یه جوری اشاره می کردم...
23 آبان 1391
1